اتفاق هایی که می افتاد

ساخت وبلاگ
 

 

تصاویر عقب جلو می شد

و من در میان انبوه صداهای اطراف به دنبال واژه هایی بودم که از دهان تو بیرون میپرید. و من منتظر لحظه ی کوتاهی بودم که با عصبانیت بروم و همه آدم های دورو برمان را بیرون کنم تا فقط تو باشی و من.

و من منتظر تو بودم .

می خواستم بروم در تاریکی مطلق کنار بالشت دراز بکشم و به غرغرهای تو گوش کنم که پلک هایم درد می کند . که دستم . آخ دستم درد می کند ! که چقدر هوا گرم است!

که چقدر گوش دادن به حرف های تو خوب است !

 

وقتی که آسمان آبی ترین رنگ را داشت...
ما را در سایت وقتی که آسمان آبی ترین رنگ را داشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : theproudd بازدید : 87 تاريخ : دوشنبه 5 فروردين 1398 ساعت: 4:30