Historia de un amor

ساخت وبلاگ

ما خودمان را در یکی از صفحات تاریخ این روزگار پنهان کرده ایم. شاید ورق بخوریم. شاید یک روز دیده شویم. شاید یک روز به دست جوانی عاشق پیشه که با خواندن قصه ما اشکی میریزد و مثل خود ما قلبش تند تند میزند مرور شویم. یا شاید یک روز به دست پیری خردمند که با خواندن داستان عاشقی ما احساسات جوانی را زودگذر و بی ارزش میداند سرزنش شویم. اما من میخواهم که داستان ما به دست دختر بچه ای معصوم بیفتد تا شاید نگاه زیبای تو را که در خط به خط زندگی تلخ و شیرینم به تصویر کشیده ام با تمام وجود لمس کند. تا شاید لبخند شیرین تو را که با واژه واژه اشعارم سروده ام در ذهن متصور شود و بداند که خیلی ساده میشود عاشقی کرد و بعد پشیمان نشد. من دوست دارم پسر بچه ای با دوق هرچه تمام داستان عاشقی مارا بخواند تا بداند شیرین و فرهاد فقط یک قصه نیست. تا بداند جنگیدن برای عشق حماقت نیست.

Ya no estas mas a mi lado corazon
Y en el alma solo tengo soledad
Y si ya no puedo verte
Porque dios mi hizo quererte
Para hacerme sufrir mas

Siempre fuiste la razon de mi existir
Adorarte para mi fue religion
En tus brazos encontraba
El amor que me brindabas
El calor de tu pasion

Es la historia de un amor
Como no hay otro igual
Que me hizo comprender
Todo el bien, todo el mal
Que le dio luz a mi vida
Apagandola despues
Ay! que vida tan obscura
Sin tu amor no vivire

+ تاريخ دوشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۹ساعت 12:38 نويسنده علی |
وقتی که آسمان آبی ترین رنگ را داشت...
ما را در سایت وقتی که آسمان آبی ترین رنگ را داشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : theproudd بازدید : 128 تاريخ : يکشنبه 15 فروردين 1400 ساعت: 11:46