میتوانستم به یاد بیاورم اما دیگر نه. حالا از آن روز ها خیلی گذشته است و این منِ یاغیِ هذیانگو، دیگر یک پسربچه تازه به دوران رسیده نیست که در اعماق افکارش به چیزی بیاندیشد که بسیار فراتر از اندیشه است.
بسیار !
من اما میتوانستم به یاد بیاورم آن چشم های همیشه غمگین را. بگذار اصلاحش کنم... آن چشم های شادِ همیشه غمگین را. و به روی خودم هم نیاورم که زندگی هرچقدر هم سخت باشد، وقتی تو باشی... وقتی هیچ چیز نباشد... همه چیز هست...
همه چیز !
باور کن که این روز ها اگر میتوانستم به یاد بیاورم. چیزی از تو را فراموش میکردم که باعث این فاصله شده است. باید به یاد بیاورم که چه چیز را فراموش کنم. و همین دردِ مرا بیشتر میکند که شاید چیزی در تو هست که آعازِ این پایان را به سرنوشت ما گره میزند. چیزی که نمیتوانم آن را از تو بگیرم.
برچسب : نویسنده : theproudd بازدید : 114